من و بچگیام
یادش بخیر پارسال همین موقع ها بود که هر روز یه گربه ای می رقصوندم و مامانی رو هی با ترس و لرز می فرستادم بیمارستان.آخه دیگه خونه دلی مامانم واسم تنگ شده بود و منم دلم می خواست اونایی که با هام حرف میزدند و شعر می خوندند رو ببینم. اما هر دفعه دوباره ما رو می فرستادند خونه و منم به محض رسیدن به خونه دنبال یه کلک تازه می گشتم.... خلاصه اینکه خیلی زود گذشت .چون وبلاگمو از شش ماهگی شروع کردم یه چند تا عکس از وقتی خیلی بچه بودم می ذارم : اولین عکس بدو ورود به خونه:(تو رو خدا بابامو نگاه کنید ) تو دل مامان خیلی خوش میگذشت به خاطر همین تپل تر از الان بودم( مامان جونم میگه بمیرم الهی بچم چشم خورد) ...